مردان خوشبخت
وقتی ستاره ات در اين آسمان تنگ نمی تابد
دلتنگی تو خود ستاره ييست
که مفهوم بلند روشنايي اش را
من می دانم
و همزاد جاودانه من خورشيد
در سر زمينی که آب را
در عمق صخره های تشنه گی زندانی کرده اند
درختان ، شرمسار ميوه های بی آبی خودند
و باغ صميميت سبزش را
چنان پای انداز خون آلودی
گسترده در رهگذار حادثه هايي که شايد
هنوز پای در رکاب نکرده اند
ديروز با عصای ناتوانی خويش
از مراسم فاتحه خوانی درختان بر می گشتم
و امروز در گورستان خاکستر
ققنوس بی سر پناهی خود را جستجو می کنم
شايد آن کی به دنبال من می آمد
تو بودی
شايد سايه من بود
هر چند مردان خوشبخت در سرزمين من
ستاره يي در آسمان
و سايه در زمين ندارند
مردان خوشبخت
در آسمان دلتنگی خويش
با ستاره های هم آغوش می شوند
که نام ديگر شان فرياد است
های!
اي يار، اي يگانه ترين يار
دلتنگي ات را آسمانی برافراز
پرتو نادری